یه بار جوگیر شدم یه پیرمرد کور رو به زور از خیابون رد کردم، دیدم یه چیزایی می گفتا شلوغ بود توجه نکردم. اون ور خیابون با عصا منو زد و گفت :احمق، من اونجا منتظر پسرم بودم!!!